دل نازک
پسر عزیز و مهربون و دل نازک من هیچ وقت نمی تونم اشک رو توی چشمات ببینم..........هیچ وقت نمی تونم ناراحتیت رو تحمل کنم تازگیها دل نازک شدی و تا یه ذره بلندتر بهت میگم مهراد......دیگه لب میزاری عزیز دلم حتی وقتی محکم با یه وسیله ای میزنی توی صورت بابا یا مامان یا دیگران............انتظار داری که بهت چیزی نگیم خوب تو این سن چیزی هم بگیم به قول کتاب مادر کافی خودمون رو خسته می کنیم چون تو باز کار خودت رو انجام میدی این هفته کلاً مهمون خاله مژگان و خاله بهاره بودی.........چون مادربزرگت اینا رفته بودن سفر اونجا خیلی بهت خوش میگذره و هر روز یه بازی جدید یاد میگیری..........وقتی میخوام بیارمت خونه لب میزاری و گریه می کنی و دلت نمیخواد ...